هانا هانیتاهانا هانیتا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

فرشته های آسمونی

هفته ای که گذشت...

سلام و درود به همه سلام هانا سلام هانیتا عزیزای دلم خوبین که؟ الان که دارم براتون می نویسم شما گل خوشگلا خوابیدین ...دخترای من هم چنان خوابتون کمه برای همین این روزا من خیلی خسته م و اصلا توان واسم نمونده ولی نگاه کردن به چشمای قشنگتون نیروی دوباره بهم میده خوب بزارین بگم این هفته چطور بر ما و شما  گذشت... شنبه به دعوت خاله جون رفتیم بیرون و شما اولین ددرتون رو تجربه کردین ما همگی رفتیم سیاسرد خیلی شلوغ بود ولی هوا عالی بود خیلی خنک و دلچسب ما هم که مدتها بود بیرون نرفته بودیم کلی لذت بردیم مهمتر از همه اینکه اولین گردش با شما گلای نازمون بود به شما هم خیلی خوش گذشت  هانا که حسابی خوابید و هانیتا هم خیلی ذوق م...
24 مرداد 1392

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ رمضان

سلام عزیزای دل مامان غنچه های من ببخشین که چند روزه وقت نکردم بیام ازتون بنویسم ولی دیگه امشب به شما و خودم قول دادم هر جوری شده بیام وبلاگتون رو آپ کنم و از روزای قشنگی که پشت سر گذاشتین بنویسم... این روزا خیلی خیلی شیرین شدین و دیگه حسابی میخندین و صبح ها با صداهای قشنگتون مامان بابا رو از خواب بیدار میکنید وااای که چه لذتی داره صبح که بیدار میشین و خوش اخلاقین و  میخندین و بازی میکنین بابا هم میره سرکار مامان هم یه دل سیر باهاتون بازی میکنه و عشق میکنه ،از لوستر سالن هم خیلی خوشتون میاد مخصوصا هانیتا جیگرم که خندوندنت سخته واسه لوستر سالن میخندی و دست و پا میزنی هانا جونم شما هم که خیلی خوش خنده ای و واسه همه  میخندی و می...
18 مرداد 1392

عیدتون مبارک

سلام سلام جیگرای مامان قربونتون برم  اولین ماه رمضون عمر شما هم تموم  شد و اولین عید فطرتون رسید عزیزای دلم عیدتون مبارک انشالله همیشه شاد و سلامت باشین و صدها عید فطر رو پشت سر بگذارین خدای مهربون به حق این عید عزیز و ماهی که پشت سرگذاشتیم دخترام رو همیشه زیر سایه خودت سالم و ایمن نگه دار.  این هم عکس روز عیدتون با بابا وحید ...
18 مرداد 1392

ﺳﻪ ﻣﺎﻫﮕﯿﺘﻮﻥ مبارک

بازم سلام خوشکلای من امروز یعنی 17 مرداد گل های نازم وارد چهار ماهگی شدین ... سه ماه خیلی سخت ولی خیلی خیلی شیرین بر ما گذشت  تو این سه ماه ما با تک تک لحظه های در کنار شما بودن عشق کردیم و از وجود نازنین شما فرشته های آسمونی لذت بردیم ...با خنده های قشنگتون قهقهه زدیم ...با گریه های مظلومانه تون گریه کردیم ...با بی خوابیاتون بیدار بودیم و از خوابیدنتون لذت بردیم ... عزیزای دلم حضور شما گلهای قشنگ تو این سه ماه ، زندگی رو برای ما خیلی خیلی زیباتر از قبل کرد و معنای تازه ای بخشید...بهترین هدیه های الهی ممنون که سه ماه با حضور پر از عطر بهشتتون دنیای ما رو بهشت کردین جیگرای مامان سه ماهگیتون مباررررررک ...
18 مرداد 1392

از تولد تا 2 ماهگی

سلام عسلای مامان بازم دیر شده و باید دو ماه  اول زندگیتون رو خلاصه بگم خوب گلای ناز مامان 17 اردیبهشت 92   آغوش ما  پذیرای  حضور نازنین شما شد و وجود کوچولوی شما شد همه زندگی مامان بابا هانای عزیز ما  ساعت 5 و 45 دقیقه صبح  با وزن 2400  و هانیتای  عزیز ما ساعت 5و 47 دقیقه صبح با وزن 2150 دنیای ما رو روشن و پرستاره کردین عزیزای دل من سلامت به دنیا اومدن شما بزرگترین نعمت خدا بود  جیگرای مامان ممنون که با حضور پر عشقتون از همون لحظات اول تولدتون به زندگی من و بابایی معنای دیگه ای دادین عزیزای دلم شب اول با این که تو بیمارستان بودیم ولی برای من خیلی لذت بخش بود شما رو ت...
10 مرداد 1392

فرشته کوچولوهای من

سلام  دخترای نازم فداتون بشم که مثل آدم بزرگا فقط شبا میخوابین و وقت واسه کارای دیگه برای مامان و مامان جون نمی ذارین عروسکای قشنگم می خوام ازتون تشکر کنم که پنج شنبه هفته پیش سنت شکنی کردین و طول روز کلی خوابیدین که مامان بتونه کاراشو بکنه آخه خاله سپیده  قرار بود بیاد خونمون مرسی دخترکای ماهم خاله سپیده و عمو داوود و رایان اومدن خونمون و دیدن شما...رایان عزیزم کلی بزرگ شده بود و بازیگوش و همچنان خوش خنده ما بودیم و سه تا نی نی که به نوبت غر غر می کردن برای همین یه دونه عکس هم از اون شب نداریم دیروز رفتیم پیش دکتر که بگیم آخه آقای دکتر این فسقلیا خوابشون خیلی کمه چرااااااااااا؟ دکتر هم گفت خوب شیطونن به همین...
2 مرداد 1392

9 ماه انتظار زیبا در بک نگاه!

سلام عزیزای دل مامان دخترای نازم مامان رو ببخشید که اینقدر دیر وبلاگتون رو درست کردم  آخه عزیزای دلم شما از لحظه پیدایشتون زندگی ما رو دگرگون کردین  چجوری؟؟میگم براتون از اینجا براتون بگم که تاریخ 12 مهر 91 بود که مامان بابا از وجود یه فرشته تو زندگشیون با خبرشدن و خیلی خیلی خوشحال از این قضیه میدونین که تولد مامان 16 مهره و من بهترین کادو تولدم رو از خدا گرفتم روز 18 مهر من رفتم پیش دکتر و سونوگرافی و همون موقع فهمیدیم که خدا به ما دو تا فرشته داده و به خاطر همین دکتر واسه من استراحت نوشت و از اونجا دور جدید زندگی ما شروع شد بابا صبح که میرفت سر کار من هم باهاش میرفتم خونه مامان جون تا شب حدود دو ماهی اینجوری پی...
2 مرداد 1392
1